رنجنامه های مرد متأهل

دلنوشته ها و درد و دل هایی که هیج کجا غیر از اینجا نمی توانم بیان کنم.

رنجنامه های مرد متأهل

دلنوشته ها و درد و دل هایی که هیج کجا غیر از اینجا نمی توانم بیان کنم.

رنجنامه های مرد متأهل

با سلام
گفتم با کسی که نمی توانم درد و دل کنم و از مشکلات و تنهایی هایم بگویم.لذا آمدم اینجا تا خودم را تخلیه کنم.
نظرات رو چون فرصت نمیکنم بدون پاسخ تایید میکنم و یا مختصر پاسخ میدم لذا خرده نگیرید.
تنهایی های من پایانی ندارد
از دیروز تا فردا بر بوم دل تنهایی را نقش زده ام
تنهایی را ستوده ام
تنهایی را بوییده ام
تنها یی را در کنج دل نهاده ام
و اکنون از تنهاییهای دل می نگارم

آیدی کانال : https://t.me/rangnamee
یا : @rangnamee

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین نظرات

۲۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

با سلام

دلم خیلی گرفته است و عصر جمعه هم خودش دلگیره.

تو نماز مغربم که میخوندم اشکم جاری شد و الانم که دارم می نویسم بغض کردم و ای کاش مجالی بود تا خوب اشکم جاری می شد.

نه بخاطر مشکلم با سرکار همسر بلکه بخاطر گناه.

در ابتدا مقدمه ای عرض کنم و اون اینکه یکی از معضلات بزرگ طلاق های عاطفی نیاز عاطفی است که هم در زن و هم در مرد ایجاد می شود و اگر این خلع پر نشود ممکن است با وسوسه های شیطان به شکل حرام پر کند.

نمونه های آن امروزه زیاد به گوش می خورد و خیانت ها فراوان شده و 99 درصد علت آن به همین مشکلات زن و شوهر و طلاق عاطفی بر میگررد.

حال همین خلع که در من وجود داره باعث ترسم شده نه از ناحیه سرکار همسر که خیالم راحته بلکه از ناحیه خودم که پام بلغزه و به گناه بیفتم که متاسفانه تا حدودی...

هیچ وقت گناه رو دوست نداشتم و از گناهی هم که دیگران میکردند متنفر بودم ولی حالا خودم...

خدایا اگر امتحانم میکنی بیخیال شو که دارم رفوزه میشم و همه اندوخته هام رو از دست میدم.

اگر مشکل از خودمه و امتحانی نیست کمکم کن سربلند بیرون بیام.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۲۴
مرد تنها

با سلام

چند روز پیش که سرکار همسر کسالت داشت چکاپ کاملی از خود گرفتند در جواب آزمایش مشخص شد تروئید شدید دارند و بعد با ناراحتی اومدند منزل.

خوب همیشه طبق عادتشون اینطور مواقع من هستم که باید جوابگو باشم یا تخلیه ناراحتیشون سر من باید باشه و حتی با کسی هم بحثش میشه میاد خونه با من دعوا میکنه و...

خلاصه شروع کرد گریه و زاری که این تو بودی باعث شدی من به این روز بیفتم و مریض بشم.علت تروئید من اذیت های توه و خلاصه یک روز تموم گریه کرد و سر من بیچاره داد میزد و بد حرف زد و توهین های زیادی کرد.

منم که اخلاقش رو میدونستم چیزی نمیگفتم فقط جاهایی که دیگه خیلی ناراحت میشدم میگفتم بابا چه ربطی به من داره؟بعد بگو من چه اذیتی کردم؟کتک میزنم؟هر روز دعوا راه میندازم؟ازت کار میکشم؟و...؟

باور کنید انقدر ازش نا امید شدم که دیگه هیچ انتظاری ندارم.مثلا امشب شام نداریم میدونم بهش بگم طلبکارم میشه.یا ظرف های دیشب تا ظهر و ظرف ظهر تا شب نشسته تو آشپزخونه میمونه یا غذاهای الکی که درست میکنه و همیشه یه ایرادی داره (واقعا داره ها نه که من گیر زیادی میدم یا زیادی حساس باشم.نمونه اش دیروز کوکو درست کرده بود انقدر شور شده بود خودشم نخورد و همه رو ریختیم دور یا چند وقت پیش برنج رو انقدر خمیر درست کرده بود خودششم نخورد منم از گرسنگی زیاد کمی خوردم که از این نمونه ها تا دلتون بخواد هست) ولی دیگه تذکر نمیدم چون امیدی به اصلاح شدنش ندارم و هر چی گفتم اصلاح که نکرد هیچ بلکه طلبکارم شد.

به هر حال مقصر تروئیدش رو من دونست و چقدر هم با زبانش رنجم داد.

وقت دکتر متخصص گرفت و آزمایش رو نشون داد و دکتر گفت باید مجدد آزمایش بدید تا مطمئن بشیم اشتباه نشده و دکتر گفت اینبار باید یه آزمایشگاه معتبر و مطمئن دیگه که خودش معرفی کرد بریم تا جوابش حتما مورد اطمینان باشه.

مجدد آزمایش دادیم و جواب رو بردیم مشخص شد که سرکار همسر هیچ مشکلی ندارند و در آزمایش قبلی اشتباه شده بود که بعضا پیش میاد.

بعد با خنده گقتم سرکار همسر شما که با اطمینان میگفتی مقصر مریضیت منم و کلی هم دلمون رو شکستی پس چی شد؟

خندید و چیزی نگفت چون جوابی نداشت جزء خجالتی.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۳۴
مرد تنها


عکس

نگـــــــران نباش
حــــال مـــن خـــــــوب اســت
بــزرگ شـــده ام...
دیگر آنقـــدر کــوچک نیستـم که در دلــــتنگی هـــایم گم شــــوم
آمـوختــه ام
که این فـــاصــله ی کوتـــاه بین لبخند و اشک
نامش زندگیست...
آمــوختــه ام
که دیگــر دلم برای نبــودنـت تنگ نشــــود
راســــــتی
بهتــــــــــر از قبل دروغ می گویــــم...
حــــال مـــن خـــــــوب اســت
خــــــوب خــــوب...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۲۸
مرد تنها

باور کردم تنهایی را..
چقدر دلم کسی را نمی خواهد..

================

اگر دلت گرفت
سکوت کن
این روز ها
هیچکس معنای دلتنگی را نمی فهمد.

============

این عشق
برای من هیچ نداشت
اما
گلهای بالشتم را باغبان خوبی بود
اشک های هر شب من..

===========

زمانی شعر می گفتم
برای غربت باران
ولی حالا..
خودم تنهاترم
تنهاتر از باران..

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۲۵
مرد تنها

با سلام

یادمه موقعه سن ازدواج پیشنهاد های زیادی داشتم و حتی جالبه بدونید خواستگار هم داشتم از همسایه ها و اقوام که به پدر و مادر گفته بودند اگر برای پسرتون دختر خواستید ما حاضریم بدیم.

سخترین موردی که پیشنهاد شد از طرف دوست صمیمی و چندین ساله خودم بود که خیلی هم این رفیقم رو دوست داشتم و مخصوصا که سید هم بودند.

میدونست که تصمیم به ازدواج گرفتم با کلی کلنجار و غیرتی که داشت گفت گه دنبال موردی من یه خواهر دارم که به دردت میخوره و خواستی بیا خواستگاری.البته اون قافل از زرنگی من بود چون من میدونستم خواهر داره مادرم رو فرستاده بودم برا خواستگاری اما متاسفانه نپسنیدشون.اون دختر بیچاره هم با یکی دیگه ازدواج کرد و با یه بچه بعد 5 سال طلاق گرفت.

خلاصه از رفقا در مورد فامیلاشون و ...یشنهاد میشد علت هم این بود که عمری سر به زیر زندگی کردم و همه همسایه ها و دوستانم خوب و دقیق روم شناخت داشتند(تعریف بیخود نمیکنم واقعیتی بود که از توفیقات الهی بود)ولی من مثلا حساس بودم و دقت داشتم که طبق اینها مورد نامناسب پیدا نکنم.

تو همین موقعه های تصمیم ازدواجم بود که رفتم مشهد و هر سال میرفتم.ارادت زیادی به آقا داشتم و عاشق زیارتش بودم.وقتی زیارت میخوندم و به قسمت پایانی که بالاسر باید خونده بشه رسیدم و نوشته شده بود که حاجت خود رو بخواید من روبروی ضریح دقیقا و با فاصله کم گفتم یا امام رضا گفتن شما تو زمینه ازدواج خوب دستگیری میکنید.من عاشقتونم و عمری نوکریتون رو تو هیئت ها کردم و افتخارم میکنم.آقا جان میخوام مهترین انتخاب زندگیم رو داشته باشم و میدونم عنایت شما باشه همه چیز حله.خلاصه با اشک و دل شکسته از اما رضا زن خوب خواستم نصیبم بشه.

وقتی از مشهد برگشتم یکی از دوستانم که اونم دنبال ازدواج بود اومد دیدنم و تو صحبت هامون بحث ازدواج و پیدا کردن مورد مناسب شد که دوستم گفت یه مورد خوب خواهرش معرفی کرده مذهبی و محجبه و مومن اما من نمیخوام.(چون دنبال سیده بود)

گفتم خوب بگو خواهرت شماره منزلش رو بگیره که مادرم تماس بگیره و بره ببینه شاید قسمت شد.چون مطمئن بودم این حواله امام رضا هست که بعد از برگشت از مشهد معرفی شده.

البته در کنار این موضوع بنده همه تحقیقات رو انجام دادم و دقت لازم رو کردم اما...

دیگه رابطه گرمم با امام رضا سرد شد و دلگیر شدم. چند ماه پیش هم که مشهد رفتم, رفتم کنار ضریح و از خودش به خوش شکایت کردم که آقا من به شما اعتماد داشتم و دارم چرا اینطور شد؟من که از شما کمک خواستم.حتی اگر بی دقتی و کوتاهی از طرف خودم بوده شما چرا کاری نکردید؟مگه عنایت و کمک شما برای این مواقع نیست؟مگه از شما مورد خوب نخواستم چرا اینو نصیبم کردید و...

نمیدونم هر چی فکر میکنم با کرم امام رضا نمیسازه اما شواهد چیز دیگه میگه.

یا امام رضا خودت حکمتش رو برام مشخص کن.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۳۸
مرد تنها

عکس

با سلام

چهار روزی نبودم که رفته بودیم مسافرت.

سرکار همسر ما عاشق مسافرت و گشتنه و حتی تو شهر هم همینطوره و کلا میگه بیرون باشیم و خونه زندگی مهم نیست و بیخیال.

یادم نمیاد هیچ مسافرتی با ایشان به من خوش گذشته باشه به دلائل متعدد.

این چند روزه به همراه اقوام رفته بودیم شمال و فقط هم بخاطر سرکار همسر من باهشون رفتم .چون وقتش رو نداشتم و کلی هم به کارم لطمه زده ولی گفتم برای روحیه اش خوبه و از طرفی هم غرر نمیزنه که منو جایی نمیبری.

 در طول مسافرت همیشه با اقوام بودیم و بحمدالله از غرر زدن ها و گیردادن های بیخودش راحت بودم.اما باز جاهایی اخلاق بد خودش رو نشون میداد.

تو این مسافرت فهمیدم متاسفانه اندازه یک بچه ده ساله هم شعور و درک نداره که کلی اون روز غصه خوردم.چرا این حرف رو میزنم؟

رفته بودیم تلکابین چالوس و قرار هم بود سوار بشیم هر چند قیمتش نسبتا زیاد بود اما مهم نبود و ارزش داشت.دو خط مجزا برا تلکابین بود که یکی بهتر از دیگری بود اما با یک قیمت.

اما متاسانه بسیار بسیار شلوغ بود و شما حتما خودتون تشریف بردید و میدونید.مسلما دو تا سه ساعتی باید تو صف وایمیسادیم تا نوبت برسه.اما اون خط دومی که کمی بدتر بود خلوت بود که البته اونم یک ساعتی صف داشت.

وقتی شلوغی صف رو دیدیم همگی منصرف شدیم از سوار شدن و حتی تو جمع ما یک بچه ده ساله بود و کلی شوق سوار شدن داشت اما به راحتی با توضییحات پدر و جمع قانع شد که نمیشه با این شلوغی سوار شود و هیچ ناراحتی نشان نداد و شاد و خندان رفت.

اما متاسفانه سرکار همسر ما تو اون جمع فامیلی گیر داده که باید سوار بشیم و من گفتم بابا سه ساعت چطور وایستیم صف؟بیا با اون دومیه که خلوته بریم اما ایشان با عصبانیت تمام گیر دادند که نه خیر همین اولی و لا غیر.

بالاخره اقوام هم صحبت کردند که خیلی شلوغه و الاف میشید و یکی هم گفت تابع جمع باش و...تا به زور بیخیال شد اما چه راضی شدنی؟اخم ها تو هم و با عصبانیت رفت  و با منم که حرف نمیزد.

البته میدونم علت اصرارش به سوار شدنش چی بود چون خوب میشناسمشون.فقط از روی حسادت بود و میخواست بیاد به جاریش و دوستاش بگه و هیچ هدفی جزء این نداشت و دنبال لذت بردن از طبیعت و...نبود.بالاخره هشت ساله با همیم و به روحیه اش آشنام.

اوج مصبت اینجا بود که قرار شد بعد نماز صبح که جاده چالوس خلوته برگردیم و من که نماز بیدار شدم سرکار همسر رو هم خواستم بیدار کنم و چند باری که صدا کردم دو سه باری هم با دست بیدار کردم که در بسیار آرام بود اما ایشان وقتی بیدار شدند با عصبانیت که دستم رو از جا کندی و صدبار محکم زدی و... گفتم بابا دو یا نهایت سه باری با دست آروم بیدار کردم و همه بیدار شدند غیر شما که زشته اما ایشون...

تو ماشینم که همش خواب بودند و منم رانندگی میکردم.مقداری هم تخمه بود که در پلاستیک بود و گفتم سرکار همسر لطف کن در پلاستیک رو باز کن و جلو من بزار که من حوصلم سر نره و جاده چالوسم که میدونید چه اوضاعی داره و خودم نمیتونستم اینکار رو بکنم.

وقتی ازشون درخواست کردم میدونید چی گفت؟

گفتن به من چه!!! نخور مجبور که نیستی و... بله میدونم اینا نشانه دوست نداشتنه که البته دو طرفه است.

برادرم که همراه ما تو یه ساختمان هست و هر دو ما در شهرستان هستیم خانه یکی از اقوام بود و زنگ زد که رسیدی بیا دنبال ما با هم بریم خونه اما سرکار همسر میزد به دستم که نه خیر لازم نیست بریم دنبالشون و مگه نوکریم و...

خسته بود و نمیدونم چرا اما هیچ عصابی نداشت و منم ناراحت شدم و گفتم شما کارتون نباشه و خودم میدونم چکار کنم و ...خلاصه بحث بالا گرفت که متاسفانه با دست زد صورتم.البته بار اولش نیست کلا اخلاقش همینه که با زدن تخلیه میکنه خودش رو.شایدم باورتون نشه یه زن دست رو شوهرش دراز کنه اما باور کنید و این کارش اوج غم منو به دنبال داره که همسرم باید انقدر فهم نداشه باشه که دست رو شوهر بلند نکنه.همه جا بر عکسه.(البته کتک زدن نه ها.انقدر بی ارزه نیستم که اجازه بدم اینکار رو بکنه اما در حد کم هست)

از شدت ناراحتی سرم داره میترکه.

شاید که نه حتما با خودتون میگید اینطور که نمیشه مطمئنا منم مشکل دارم که سرکار همسر اینطور عمل میکنه! اما نه خدا میدونه من اصلا برخورد بدی ندارم و قبلا هم گفتم اوج عصبانیت من بلند حرف زدنه.از طرفی هم همه تلاشم اینه که آتو ندم دستشون و یا کاری نکنم عصبانی بشه چون میدونم تا یه هفته باید عزا بگیره و یک عمر حرفش رو بشنوم.

اینم مسافرت ماست.ای کاش لیاقت این مسافرت ها و خوبی ها رو داشت.

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۱۸
مرد تنها

سلام

امروز سرکار همسر وقت دکتر داشتند دیشب سپردند حتما دیر سرکار برم تا برسونمشون مطب.

ما هم گفتیم باشه و چشم.

صبح یک ساعتی دیر به کار رفتم و سرکار همسر رو به مطب رسوندم و رفتم.

ظهر که برگشتم پرسیدند چرا یه اس ندادی بپرسی چی شد؟گفتم اس دادم اتفاقا.

گفت چرا ندیدم پس؟رفت سمت مبایل که هر چی گشت پیدا نکرد.تا بعد چند دقیقه گشتن و زنگ زدن به گوشیش گفت از ماشین که پیدا شدم حس کردم چیزی افتاد پس مبایلم بوده.اینجا بود که فهمید مبایلش گم شده.

سرکار همسر به طور عادیش هم ترسناکه حالا ببنید با این موضوع چه وضعی پیدا میشه.

جالبه بدونید این سومین یا چهارمین مبایله که ایشون گم کردند که یک موردم تو کیفش آب ریخته شد و کل مبایل سوخت و از بین رفت.

یعنی سالی یک مبایل ایشون از بین بردند و بیشتر از ده بار تا حالا تو جاهای مختلف جا گذاشتند و چند باری هم بخاطر بی دقتی خراب کردند و بردم تعمییر کردم.

مثلا یه بارم که از ماشین پیاده شد و اومد خونه گفت مبایلم نیست ولی تو ماشین دستم بود وقتی رفتم بیرون دیدم از ماشین پیاده شده افتاده زمین و ماشین هم اومده از روش رفته و داغون کرده و قاب و محتویات غالبا تعویض شد.

نمیدونم واقعا همه خانم ها براشون این طبیعیه؟

یاد خاطره 8 سال پیش افتادم بزارید تا بحث داغه بگم:

یادم نمیره ماه عسلم که رفته بودیم مشهد هر دو تا از حلقه هاش رو موقعه وضو گرفتن دراورده بود و تو سرویس بهداشتی جا گذاشت و وقتی فهمید زود برگشت که برده بودند و هیچ وقت هم پیدا نشد که به قیمت امروز نزدیک دو سه ملیون میشد.

اما من خدا میدونه کمترین دعوا رو نکردم و برعکس دلداریش دادم و گفتم غصه نخور حتما پیدا میشه و شاید بردنش وسایل گمشده.

همش میگفت برگردیم شهرمون چی بگم وقتی حلقه ها نیست و آبروم میره و ...

گفتم غصه نخور بدون اینکه کسی بفهمه میرم برات دوباره میخرم و همین کار رو هم کردیم و الانم که هست هیچکی خبر نداره.

برگردیم به اتفاق امروز.خلاصه شروع کرد ناراحتی کردن و گفت پاشو بریم سر کوچه ببینم مبایل اونجاست؟

گفتم سرکار همسر الان 4 یا 5 ساعتیه گذشته و مسلما نیست و تا حالا یا زیر ماشین مونده یا بردنش و منم خسته بودم تازه رسیده بودم و از گرسنگی داشتم جون میدادم.

بعد گفتم چرا دقت نمیکنی؟این چندمین باره که گوشتیت رو گم و چند باری هم خراب کردی.(همه این حرف ها رو با زبان کاملا خوش و بدون داد و فریاد گفتم)

اما ایشون باز شروع کردند به داد و فریاد و کاملا طلبکار شدند.منم گفتم بابا به جای اینکه من طلبکار باشم و ناراحت بشم شما ناراحتید و منو دعوا میکنید؟ادامه دادند و سرم داد میزد و غرر میزد و منم مثل همیشه سکوت و با آرامش جواب میدادم.

خلاصه بعدش رفتند و دیدند نیست ناراحت برگشتند.

حالا ناهار چیه؟ آبگوشت گذاشتند و انقدر سر نزدند به گاز که کل آبش فقط یه کاسه شده بود و یک سیب زمینی بسیار کوچک(چون نگفته بودند بخرم)منم که صبحونه نخوردم دیشبم کمی نون و پنیر خوردم و دیروز ناهار هم نذاشته بودند.

دیدم اگه جواب شکم رو ندم باید راهی بیمارستان بشم که جاتون نمیدون خالی یا پر نون و ماست رو زدم تو رگ.

البته نمیدونم چرا من انقدر دل نازکم و شاید ضربه همینو میخورم.چون دوباره عصری رفتم بیرون و چون دیدم سرکار همسر خیلی ناراحته دلم براش سوخت خواستم براش مبایل بخرم که دیدم قیمت ها بالاست و منم فعلا جیبم خالیه.

خلاصه نمیدونم با این بی دقتی ها و بعد طلبکاریش به جای عذر خواهیش چکار کنم؟و میدونم ادامه داره و درست بشو هم نیست.

خدابا...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۰۲
مرد تنها

امروز سرکار همسر با آقا زاده جانم ساعت 4:30 رفتن بیرون و منم حدود 3 از سر کار برگشتم و مریض حال و خسته بودم.

ناهار که خبری نبود و منم چیزی نگفتم چون اگر حرفی بزنم میگه چقدر بهم گیر میدی و ولم کن و... و البته عادت هم کردم به غذا درست نکردن هاش و یا غذا های الکی درست کردنش.

وقتی میخواست بره بهم گفت اسباب بازی های بچه که تو خانه ریخته بود جمع کن.یه مقدار آجر و چرخش بود.

بعد از رفتنشون من خوابیدم چون کسالت داشتم و بعد که بیدار شدم گفتم یه دوشی هم بگیرم و بعد نمازمم که حال نداشتم زود بخونم بعد حموم خوندم و بعد سرکار همسر رسید.

وقتی رفتم آیفون رو بزنم دیدم اسباب بازی ها رو کلا فراموش کردم و دونستم بیاد شری بپا میکنه اما خوب دیگه دیر شده بود.

وقتی اومد از دور اسباب بازی ها رو دید بدون سلامی و... داد زد ...اسباب بازی ها رو جمع نکردی؟

گفتم نه اصلا حواسم نبود و خواب بودم و بعدم حموم.شروع کرد دعوا که چقدر میخوابی و ما رفتیم بیرون تو با خیالت راحت خوابیدی؟

گفتم کار یک دقیقه هم نیست جمع میکنم.

اما تا یک ساعت تمام دعوا کرد و غرر زد و منم فقط ساکت بودم.

شامم جاتون پر نون و پنیر خوردیم.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۳۹
مرد تنها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۱۹
مرد تنها

خوشا به حالت ای امام که اینگونه عاشق بودی.کاش ما هم عاشق میشدیم.

نامه امام به همسرش در غربت:

صدقت شوم؛ الهی قربانت بروم،

در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آینه قلبم منقوش است.

عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ کند. [حال] من با هر شدتی باشد می‌گذرد ولی به حمدالله تاکنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الان در شهر زیبای بیروت هستم.

حقیقتا جای شما خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراهم نیست که این منظره عالی به دل بچسبد...

ایام عمر و عزت مستدام.

تصدقت. قربانت؛ روح‌الله.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۵۶
مرد تنها