«در زمان جنگ، مردی را به صحرای موجاو در کالیفرنیا برای تربیت سربازان می
فرستند. زن نیز با شوهر خود همراه می شود، ولی از اینکه مجبور است در چنان
مکانی زندگی کند که درجه حرارتش به 125 درجه می رسد، به سختی ناراحت می
شود، به ویژه زمانی که شوهرش را برای مانور به صحرا می فرستند و او ناگزیر
است در کلبه ای تنها و بی کس زندگی کند؛ جایی که به جز سرخ پوستان و مکزیکی
ها که بیشتر آنها انگلیسی بلد نبودند، کسی زندگی نمی کرد.
به همین خاطر، این زن از داشتن هم زبان نیز محروم بود. خودش می گوید که
نامه ای به والدینم نوشتم و به آنها گفتم که حتی دقیقه ای دیگر نمی توانم
در این سرزمین دورافتاده زندگی کنم. پدر این زن در پاسخ، تنها دو سطر برایش
می نویسد که آن دو سطر زندگی او را دگرگون می سازد: «از پنجره زندان، دو
نفر زندانی، خارج را می نگریستند. یکی گل و لای دید و دیگری ستارگان
فروزان.» منظور پدر از بیان این دو جمله، این بود که باید آن زن بینش خود را تغییر دهد و به قول سهراب سپهری، «چشم ها را باید شست».
این زن می گوید که پس از مطالعه نامه پدرم و توجه به مفهوم آن، سعی کردم به
جای اینکه همواره کمبودها و زشتی ها و سختی های منطقه ای را که در آن
گرفتار شده بودم ببینم، زیبایی ها و خوبی ها را هم مشاهده کنم. او پس از آن
با بومیان دوست شد و به کارهای بافندگی و سفالی آنها علاقه نشان داد و
کوشید تا فنون و صنایع دستی آن منطقه را یاد بگیرد. همچنین، در زمینه گونه
های گیاهی و جانوری منطقه به مطالعه پرداخت و ضمن آن، صدف ها و گوش ماهی
هایی متعلق به میلیون ها سال پیش را جمع آوری کرد و حاصل این مطالعه و
بررسی را در کتابی به نام بازوهای درخشان نوشت. خودش می گوید: «از زندانی
که خود ساخته بودم، به خارج نگریستم و ستارگان فروزان را یافتم».
آیین زندگی، ص 162.
پ.ن: درسته اینجا من از کم بودها می نویسم اما در زندگی به این نکته در داستان عمل می کنم و همین باعث ادامه زندگیم شده.
پ.ن: خیلی از خانم ها رو سراغ دارم که همیشه به زندگی دیگران حسرت می خورند و زندگی همه و شوهر همه رو بهتر از زندگی و شوهر خودشون می دونند و این از ضعف های آنهاست.