رنجنامه های مرد متأهل

دلنوشته ها و درد و دل هایی که هیج کجا غیر از اینجا نمی توانم بیان کنم.

رنجنامه های مرد متأهل

دلنوشته ها و درد و دل هایی که هیج کجا غیر از اینجا نمی توانم بیان کنم.

رنجنامه های مرد متأهل

با سلام
گفتم با کسی که نمی توانم درد و دل کنم و از مشکلات و تنهایی هایم بگویم.لذا آمدم اینجا تا خودم را تخلیه کنم.
نظرات رو چون فرصت نمیکنم بدون پاسخ تایید میکنم و یا مختصر پاسخ میدم لذا خرده نگیرید.
تنهایی های من پایانی ندارد
از دیروز تا فردا بر بوم دل تنهایی را نقش زده ام
تنهایی را ستوده ام
تنهایی را بوییده ام
تنها یی را در کنج دل نهاده ام
و اکنون از تنهاییهای دل می نگارم

آیدی کانال : https://t.me/rangnamee
یا : @rangnamee

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین نظرات

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرد تنها» ثبت شده است

مرد تنها

با سلام

یادتونه پنج روز پیش تو پستی گفتم مادر خانمم اومده و علت ناراحتیم رو گفتم؟(اینکه میان چند روز میمونند و بعد بجای تشکر از من بد میگن و میرن)

امروز ظهر که از کار اومدم متوجه شدم میخوان برن و من حدود ساعت دو رسیدم.در ضمن من بعد نماز صبح تا ظهر  بیدار بودم و دیشبشم دیر خوابیده بودیم چون برده بودمشون گردش و حدود یک نیمه شب برگشتیم.

خب من وقتی رسیدم طبیعیه خیلی خسته باشم بیشتر از 5 ساعت شبش نخوابیدم و از صبح هم سر کار بودم، وقتی اومدم خونه شنیدم میخوان برند شهرشون و من بهشون گفتم حالا زوده یکی دو روز دیگه هم بمونید بعد برید و گفتند نه 5 روزه موندیم بسه.خلاصه ما حسابی تعارف کردیم.

اما دیگه ساکت بودم و نشستم تلوزیون نگاه کردن چون واقعا خسته بودم.انقدر خسته بودم که بعد غذا همین که کمی دراز کشیدم استراحت کنم دو دقیقه نشد خوابم برد.

اینا مقدمه بود اینو بگم که قبلا گفتم این خانواده فرهنگ و فهم پایینی دارند و وقتی میان بجای تشکر کلی بد میگن و طلبکارم میرند.

چون ظهر که رسیدم بعد از چند دقیقه سرکار همسر اومدند گفتند چیه باز اخم کردی و ناراحتی؟بعد دوباره اومد گفت مادرمو خواهرم میگن چرا شوهرت اخم کرده ما دیگه حتما میریم و ...

سرکار همسر هم با عصبانیت تمام اومده آهسته میگه بیا بازم فراریشون دادی.

گفتم بابا من که کاری نکردم و اخم نکردم فقط خسته ام همین.شما صبح اگه تا 9 خواب بودید من بعد نماز صبح دارم جون میکنم خستم.

در ثانی دوستان خیلی جالبه که چطور اینها 5 روزه اینجان من اخم نکردم و ناراحت نبودم حال که دارن میرن من اخم کردم و مقصر هستم.

به سرکار همسر گفتم این اخم من که الان به نفع شماست چون دارن میرن اخم من یعنی ناراحتی از رفتنشون و نشونه اینه که دوست دارم بمونند.چطوره که اینا هر وقت موقعه رفتنشون میشه یادشون میفته من اخم کردم که جواب نداد.(باور کنید یک کلام نگفتند خسته نباشید و آبی چیزی بیارن.اصلا)

تازه بر فرض هم من اخم کردم اینا که دارن میرن میدونند نباید من اخم کرده باشم بلکه باید خوشحال باشم،پس باید براشون سوال بشه من چرا ناراحتم و بیان علت رو بپرسند که چیزی شده؟از چیزی ناراحتی؟اینا رو که نگفتند هیچ کلی ناراحت شدن که چرا من اخم کردم(در حالی که گفتم به جون خودم فقط خسته بودم اونم خیلی معمولی)

خلاصه بعد از پنج روز احترام کردن و کلی چرخوندشون تو شهر رو و... اینطور تشکر کردند رفتند.طبق روال گذشته!

مصیبت بعد از این تازه شروع میشه.وقتی بردیم رسوندیم ترمینال سرکار همسر شروع کردند گریه کردن که من تنها شدم و رفتن مادرم.خوب اینو حق میدم بالاخره مادرشون و دلتنگ میشند.

اما از ساعت سه و نیم که رسیدیم خونه از یه طرف سرکار همسر گریه می کنند و از طرفی هم آقا زاده، منم که حسابی خسته بودم، و قبلش پنج دقیق هم خوابم نبرد چون باید میرفتیم ترمینال.

گریه های سرکار همسر هم بدون حاشیه و آرام نیست و شروع کردند از من ایراد گرفتن که چرا نمیریم شهر خودمون و چرا اینطور رفتار میکنی و...از طرفی هم آقا زاده خسته و خوابش میاد و گریه میکنه و ایشان کاری به بچه ندارند .

تا 7 ایشون همینطور غرر زدند و گریه کردند بچه هم به زور خوابش برد.

الانم سرم حسابی درد میکنه.

خیلی بدبختم بخدا.

۷۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۲ ، ۱۹:۴۷
مرد تنها

با سلام

یکی از اشکالاتی که سرکار همسر به بنده و خانواده ام میگیرند اینه که در ازدواجمان براش کم کاری کردیم خصوصا تو خرید لباس و...

بزارید مختصر بگم شرایط خانواده همسر چطور بود و ما تو ازدواج چکار کردیم و خدا ناظر است و هیچ خلافی نمی گویم و دلیلی هم ندارد که بخوام واقعیت را نگم یا خلافش رو بگم.

پدر سرکار همسر ما بدلیل بیماری که دارند خانه نشین و کار نمی کنند و خرجشان رو برادرش میده لذا وضع مالی خوبی نداشتند و ندارند و بنده هم چون چشمم به این چیزا نبود و مال دنیا برام مهم نبود اهمیتی ندادم.

اینها برای دخترشون ازدواج نگرفتند و فقط به 30 یا 40 تا اقوام نزدیک یک شام ساده دادند و حتی یک عکس ساده ولو با مبایل هم نگرفته بودند و این شد ازدواجی که خانواده سرکار همسر برای دخترشان گرفتند.

بعد رفتیم مشهد و برگشتیم و مادر جانم که فدایش شوم گفت سرکار همسر هم مثل دخترم هست و باید براش ازدواج آبرومندانه بگیرم(البته هیچ حرفی ولو به کنایه از ساده گرفتن عروسی از طرف خانواده سرکار همسر نگفتن)و ما تالار گرفتیم و مراسم نسبتا خوبی شد.

مادرم خیلی خوبی ها کرد و واقعا با کوتاهی های خانواده همسرم اما ما سنگ تمام گذاشتیم ولی متاسفانه همش میگه شما کاری برای من نکردید.(همیشه از بدی مادرم میگه در حالی که مادرم همیشه احترامش میکنه و تا حالا یک کلمه بد هم در مورد سرکار همسر نزدند و همیشه احترامش کردند)

من میگم خوب شما چکار کردید؟ میدونید چه جواب منطقی میدند؟

میگن تو از ما توقع دارید؟ از برادرم که خرجی چند نفر میده؟ میگم من که از اول چشمم به این مسائل نبوده و نیست اما شما که هیچ کاری نکردید نباید هم این همه توقع داشته باشی.

در ثانی ما واقعا در حد توان همه کار کردیم و خیلی بیشتر از افراد دیگه هزینه کردیم .اما متاسفانه هیچی نمیفهمند و حرف خودشون رو میزنند.

مثلا وقتی ما بچه دار شدیم سیسمونی یه کمد ساده تنها با ارزانترین قیمت خریده بودند به همراه چند تا لباس و اسباب بازی که جالبه بدونید خود سرکار همسر از دست مادرشون شاکی بودند.

حالا امروز از 4 تا نزدیک 9 شب ما رفته بودیم بازار و چون مادرشون اینجا هستند باید همه خرید ها رو بکنند.

حدود یک ملیون دویست خرید کردیم و از وسائل تزئین خانه مثل رو عسلی و میز غذا خوری تا سرویس کمد و تخت بچه سفارش دادند.

یعنی چیزی که مادرشون باید میخریدند رو بنده هزینه کردم و خریدم.البته من یک کلمه هم به سرکار همسر نگفتم و به روش نیوردم که بابا این وسایل(سرویس اطاق بچه فقط) رو باید مادرتون قبلا میخریدند نه من.البته انتظاری هم ندارم چون در توانشون نیست.

اما چرا ایشان بعد از 8 سال به دو تا لباس چند هزاری گیر میدند که مثلا چرا نخریدیم یا کم خریدیم؟

چرا با توجه به موقعیت مادی خودشان فقط از خانواده ما توقع داره؟و به خودشون میرسه میگه ما نداریم و...شما اگه بدونید چقدر گریه میکردند و تا دو شب ناله میکردند که چرا برای من هیچی نخردیدید و ساده گرفتید؟

وقتی یاد این بی منطقی ها و بی انصافی هاش میفتم و اینکه کمترین درک شعوری رو ندارند که حقایق رو ببیند ازشون متنفر میشم.

خلاصه امروز هر چی داشتیم تو جیبمون خالی شد.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۲ ، ۲۲:۳۶
مرد تنها

سلام و ادب

وقتی رفته بودیم پیش مشاوره سرکار همسر مشکل اصلی ما دو رو اینطور ذکر کردند که شوهرم به من هیچ محبتی نمی کند.

یعنی من به خانمم محبت نمیکنم.من هم به مشاور محترم گفتم شما بهتر می دانید مرد درون گراست و محبت خودش رو با زبان نشان نمیده و بلکه با عمل و رفتار نشون میده که همه روانشناسان هم به این مسئله معتقدند.(البته منکر این نیستم که زبانا هم باید باشد و خود من هم عمل میکنم به محبت زبانی)

در ثانی من چطور میتونم به ایشان محبت کنم که همیشه با من دعوا دارند و غرر میزنند.هر موقعه نشستیم چند کلمه با هم حرف بزنیم سرکار همسر شروع می کنند از مادرم یا خواهرم یا جاریش و فامیل ها گفتن و ناراحت شدن و تقصیرها رو گردن من انداختن و گریه کردن؟

خانمی که تو هشت سال یک بار هم به من نگفته دوستت دارم و به هیچ وجه احترام من و خانواده منو حفظ نکرده و نمیکنه من چطور بهش محبت کنم؟هرچند خدا میدونه وقتی سرکار همسر چند روز اخلاقشون خوب میشه بهش محبت عملی و زبانی زیاد میکنم و تا حالا با توجه به این کارهاش اما من بهش زیاد گفتم دوستش دارم.(پیش مشاور این حرف ها رو که گفتم خانمم حرفی برای گفتن نداشت و ساکت بود)

اما یکی از بی انصافی هایی که سرکار همسر کردند و واقعا دل منو شکستند این بود که مشاور به من گفتند برای همسر هدیه بخرید و من گفتم اینکار رو میکنم و بارها کردم.

میدونید سرکار همسر چی گفت به مشاور؟

گفتند ایشان فقط تا حالا دو تا شاخه گل خشکیده برای من خریدند.

اینو که گفت خیلی دلم شکست.پیش مشاور به سرکار همسر گفتم بی انصاف حداقل ده تا از اون گل سرخ هایی که خریدم الان تو تاخچه خونه خشک شده هاش تو گلدان هست و خودت نگه داشتی.پس چرا میگی دو تا فقط؟آخه مشاورم گول بزنیم فایده داره؟(وقتی هم تو منزل بهش این رو گفتم توجیه کرد که من منظورم چیز دیگه بود)

البته یکی از اخلاق های بد ایشان همینه که اصلا تشکر نمی کنند و هر وقت خرید هم بکنیم بیاد خونه تشکر که هیچ نمیکنه کلی ناراحته که چرا کم خریدیم یا فلان چیز رو نخریدیم و...

حالا این شاخه گل ها رو که برای من دنیایی ارزش داشتند رو میگفت چون خسیس بودی میخریدی و چرا چیزهای گران نمیخریدی؟در حالی که دوران نامزدی و اوائل ازدواج بود و منم وضع خوبی نداشتم و این شاخه گل ها رو تنوعی بدون مناسبت میخریدم.

بماند که تولد ها و سالگرد ازدواج و روز زن و... هم هر سال چقدر هدیه خریدم اما با بی انصافی به مشاور گفت در طول زندگی فقط دو تا شاخه گل برام خریده و نه بیشتر.


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۲ ، ۰۰:۰۱
مرد تنها

با سلام

یکی از موقعیت های بد در زندگیم وقتیه که مادر خانمم میاد.نه بخاطر اینکه خرجی و... نه اصلا,چون مهمان حبیب خداست و روزیش رو با خودش میاره و منم بهش خیلی اعتقاد دارم.

علت اینه که از دو روز قبل سر کار همسر شروع می کنند به خونه تکانی و تمییز کردن خانه.چرا که مادر بد اخلاق و متاسفانه بی فرهنگی دارند که اگر هر ایرادی ببینه دخترش رو دعوا و می کوبه و کمترین شخصیتی رو برای دخترش قائل نیست لذا سرکار همسر از ترس مادرش دو روز کار میکنه و چون قبلش کوتاهی میکنه و اهمیتی نمیده مجبوره یکی دو شبه جبران کنه.

خوب در این وضعیت ایشان عصبانی هستند و دعواشون بیشتر میشه و منم باید کارام رو کمتر کنم تا ایشان رو کمک کنم.کارایی که که اگر به موقع انجام میداد انباشته نمی شد.

ایشان زودتر از ده صبح هیچ وقت بیدار نیستند و بعضی روز ها تا ساعت 12 و 1 جدید قبلا خواب بودند.

خوب مشکل به اینجا کاش ختم بشه چون وقتی مادر خانم منزل ما هستند جالبه بدونید با هم دعوا زیاد می کنند و مادرشون زیاد غرر میزنه و اشکال تراشی میکنه و سرکار همسر هم که آتیشی میشند دنبال بهانه گرفتن از من هستند تا دعوا بکنند و تخلیه کنند.

وقتی هم چند روز اینجا هستند و بعد میرند منزلشون پشت سر من زیاد حرف میزنند از جمله اینکه من مثلا مدتی که اینجا بودند ساکت و اخمو بودم و یا فلان جا تعارف نکردم یا فلان کار رو نکردم و...(که باور کنید اینطور نیست،فقط کلا آدم آروم و ساکتی هستم)

باور کنید هیچی بدتر از بی فرهنگی و درک ضعیف یک خانواده نیست.

یادمه یه بار که قبلا اومده بودند خونه ما، آقا زاده ما که چند ماهه بود یه شب خیلی گریه می کرد و من یه اطاقی دیگه بودم و مادر زن و خواهر زن و خانم یه اطاق دیگه.آقا زاده ما مریض بود و بهانه می کرد و متاسفانه اعصاب مادر و خواهرش خورد شده بوده و به خانم ما گیر داده بودند که اینم بچه اس تو داری گیجمون کرد و...(سرکار همسر بعدا گفتند جریان رو)

یادم نمیره خانم هم عصبانی اومدند از خواب بیدارم کردند که چرا بچه رو ول کردی سر ما و با عصبانی زد تو صورتم.وای خدای من چرا؟مگه من کاری کردم؟حرف بدی زدم؟خودشون بچه رو برده بودند پیش خودشون.

بچه رو گرفتم بغل ده دقیقه ای بغل کردم و راه رفتم و محبت کردم خوابش برد.

دعا کنید دو سه روزه بخیر بگذره.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۳:۱۷
مرد تنها

با سلام

امروز وقت مشاوره داشتیم با یکی از بهترین مشاور ها که صدا و سیما هم زیاد برنامه دارند.اسمش رو به دلایلی نمیتونم بگم.

متاسفانه وقتشون کم بود و نشد خیلی حرف بزنیم اما اونچه که تو مدت کم مطرح شد این بود که به من گفتند به خانم زیاد محبت کنید و به سرکار همسر گفتند احترام شوهرت رو بیشتر حفظ کن و اقتدار و مردانگی شوهرت رو حفظ کن.

من خدمت مشاور محترم عرض کردم بنده خوب میدونم که زن همه نیازش و اصلیترین درخواستش از شوهر محبت هست اما وقتی این خانم همیشه افسرده است و عصبی،تا خونه میام دعوا و گریه و ...چطور میتونم محبت کنم؟

بابا من آدمم وقتی زنم بخاطر یک مسئله کاملا پوپچ یک روز تمام دعوا و غرر میزنه چه انتظاری هست من محبت کنم.

بچه ها باور کنید دو روز که اخلاقش خوبه همه شادیم چون من تا میام خونه با بچه بازی میکنم و اخوال پرسی و...

خود سرکار همسر بارها گفتند تو خونه نیستی هیچ نشاطی در خونه نیست.

خلاصه کلی گریه کردند و پیاز داغ رو زیاد کردند تا منو مقصر جلوه بدند اما مشاور خوب فهمید مقصر کیه.

از وقتی هم که اومدیم میگه دیدی تو مقصری و... میگم مشاوره رفتیم مگه بخاطر اینکه همدیگه رو شکست بدیم؟

حالا بیا به توصیه های مشاور عمل کنیم.

میدونید چی گفت؟

میگه من هر طوری باشم(یعنی عصبی باشه و غرر بزنه و دعواکنه)تو باید بگی دوستت دارم و محبت کنی.

قبل رفتن پیش مشاوره هم تو نظرات یکی از دوستان گفتم رفتن ما فایده نداره.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۲ ، ۲۱:۴۹
مرد تنها

با سلام

چند روز پیش که سرکار همسر کسالت داشت چکاپ کاملی از خود گرفتند در جواب آزمایش مشخص شد تروئید شدید دارند و بعد با ناراحتی اومدند منزل.

خوب همیشه طبق عادتشون اینطور مواقع من هستم که باید جوابگو باشم یا تخلیه ناراحتیشون سر من باید باشه و حتی با کسی هم بحثش میشه میاد خونه با من دعوا میکنه و...

خلاصه شروع کرد گریه و زاری که این تو بودی باعث شدی من به این روز بیفتم و مریض بشم.علت تروئید من اذیت های توه و خلاصه یک روز تموم گریه کرد و سر من بیچاره داد میزد و بد حرف زد و توهین های زیادی کرد.

منم که اخلاقش رو میدونستم چیزی نمیگفتم فقط جاهایی که دیگه خیلی ناراحت میشدم میگفتم بابا چه ربطی به من داره؟بعد بگو من چه اذیتی کردم؟کتک میزنم؟هر روز دعوا راه میندازم؟ازت کار میکشم؟و...؟

باور کنید انقدر ازش نا امید شدم که دیگه هیچ انتظاری ندارم.مثلا امشب شام نداریم میدونم بهش بگم طلبکارم میشه.یا ظرف های دیشب تا ظهر و ظرف ظهر تا شب نشسته تو آشپزخونه میمونه یا غذاهای الکی که درست میکنه و همیشه یه ایرادی داره (واقعا داره ها نه که من گیر زیادی میدم یا زیادی حساس باشم.نمونه اش دیروز کوکو درست کرده بود انقدر شور شده بود خودشم نخورد و همه رو ریختیم دور یا چند وقت پیش برنج رو انقدر خمیر درست کرده بود خودششم نخورد منم از گرسنگی زیاد کمی خوردم که از این نمونه ها تا دلتون بخواد هست) ولی دیگه تذکر نمیدم چون امیدی به اصلاح شدنش ندارم و هر چی گفتم اصلاح که نکرد هیچ بلکه طلبکارم شد.

به هر حال مقصر تروئیدش رو من دونست و چقدر هم با زبانش رنجم داد.

وقت دکتر متخصص گرفت و آزمایش رو نشون داد و دکتر گفت باید مجدد آزمایش بدید تا مطمئن بشیم اشتباه نشده و دکتر گفت اینبار باید یه آزمایشگاه معتبر و مطمئن دیگه که خودش معرفی کرد بریم تا جوابش حتما مورد اطمینان باشه.

مجدد آزمایش دادیم و جواب رو بردیم مشخص شد که سرکار همسر هیچ مشکلی ندارند و در آزمایش قبلی اشتباه شده بود که بعضا پیش میاد.

بعد با خنده گقتم سرکار همسر شما که با اطمینان میگفتی مقصر مریضیت منم و کلی هم دلمون رو شکستی پس چی شد؟

خندید و چیزی نگفت چون جوابی نداشت جزء خجالتی.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۳۴
مرد تنها


عکس

نگـــــــران نباش
حــــال مـــن خـــــــوب اســت
بــزرگ شـــده ام...
دیگر آنقـــدر کــوچک نیستـم که در دلــــتنگی هـــایم گم شــــوم
آمـوختــه ام
که این فـــاصــله ی کوتـــاه بین لبخند و اشک
نامش زندگیست...
آمــوختــه ام
که دیگــر دلم برای نبــودنـت تنگ نشــــود
راســــــتی
بهتــــــــــر از قبل دروغ می گویــــم...
حــــال مـــن خـــــــوب اســت
خــــــوب خــــوب...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۲۸
مرد تنها

باور کردم تنهایی را..
چقدر دلم کسی را نمی خواهد..

================

اگر دلت گرفت
سکوت کن
این روز ها
هیچکس معنای دلتنگی را نمی فهمد.

============

این عشق
برای من هیچ نداشت
اما
گلهای بالشتم را باغبان خوبی بود
اشک های هر شب من..

===========

زمانی شعر می گفتم
برای غربت باران
ولی حالا..
خودم تنهاترم
تنهاتر از باران..

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۲۵
مرد تنها

با سلام

یادمه موقعه سن ازدواج پیشنهاد های زیادی داشتم و حتی جالبه بدونید خواستگار هم داشتم از همسایه ها و اقوام که به پدر و مادر گفته بودند اگر برای پسرتون دختر خواستید ما حاضریم بدیم.

سخترین موردی که پیشنهاد شد از طرف دوست صمیمی و چندین ساله خودم بود که خیلی هم این رفیقم رو دوست داشتم و مخصوصا که سید هم بودند.

میدونست که تصمیم به ازدواج گرفتم با کلی کلنجار و غیرتی که داشت گفت گه دنبال موردی من یه خواهر دارم که به دردت میخوره و خواستی بیا خواستگاری.البته اون قافل از زرنگی من بود چون من میدونستم خواهر داره مادرم رو فرستاده بودم برا خواستگاری اما متاسفانه نپسنیدشون.اون دختر بیچاره هم با یکی دیگه ازدواج کرد و با یه بچه بعد 5 سال طلاق گرفت.

خلاصه از رفقا در مورد فامیلاشون و ...یشنهاد میشد علت هم این بود که عمری سر به زیر زندگی کردم و همه همسایه ها و دوستانم خوب و دقیق روم شناخت داشتند(تعریف بیخود نمیکنم واقعیتی بود که از توفیقات الهی بود)ولی من مثلا حساس بودم و دقت داشتم که طبق اینها مورد نامناسب پیدا نکنم.

تو همین موقعه های تصمیم ازدواجم بود که رفتم مشهد و هر سال میرفتم.ارادت زیادی به آقا داشتم و عاشق زیارتش بودم.وقتی زیارت میخوندم و به قسمت پایانی که بالاسر باید خونده بشه رسیدم و نوشته شده بود که حاجت خود رو بخواید من روبروی ضریح دقیقا و با فاصله کم گفتم یا امام رضا گفتن شما تو زمینه ازدواج خوب دستگیری میکنید.من عاشقتونم و عمری نوکریتون رو تو هیئت ها کردم و افتخارم میکنم.آقا جان میخوام مهترین انتخاب زندگیم رو داشته باشم و میدونم عنایت شما باشه همه چیز حله.خلاصه با اشک و دل شکسته از اما رضا زن خوب خواستم نصیبم بشه.

وقتی از مشهد برگشتم یکی از دوستانم که اونم دنبال ازدواج بود اومد دیدنم و تو صحبت هامون بحث ازدواج و پیدا کردن مورد مناسب شد که دوستم گفت یه مورد خوب خواهرش معرفی کرده مذهبی و محجبه و مومن اما من نمیخوام.(چون دنبال سیده بود)

گفتم خوب بگو خواهرت شماره منزلش رو بگیره که مادرم تماس بگیره و بره ببینه شاید قسمت شد.چون مطمئن بودم این حواله امام رضا هست که بعد از برگشت از مشهد معرفی شده.

البته در کنار این موضوع بنده همه تحقیقات رو انجام دادم و دقت لازم رو کردم اما...

دیگه رابطه گرمم با امام رضا سرد شد و دلگیر شدم. چند ماه پیش هم که مشهد رفتم, رفتم کنار ضریح و از خودش به خوش شکایت کردم که آقا من به شما اعتماد داشتم و دارم چرا اینطور شد؟من که از شما کمک خواستم.حتی اگر بی دقتی و کوتاهی از طرف خودم بوده شما چرا کاری نکردید؟مگه عنایت و کمک شما برای این مواقع نیست؟مگه از شما مورد خوب نخواستم چرا اینو نصیبم کردید و...

نمیدونم هر چی فکر میکنم با کرم امام رضا نمیسازه اما شواهد چیز دیگه میگه.

یا امام رضا خودت حکمتش رو برام مشخص کن.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۳۸
مرد تنها

عکس

با سلام

چهار روزی نبودم که رفته بودیم مسافرت.

سرکار همسر ما عاشق مسافرت و گشتنه و حتی تو شهر هم همینطوره و کلا میگه بیرون باشیم و خونه زندگی مهم نیست و بیخیال.

یادم نمیاد هیچ مسافرتی با ایشان به من خوش گذشته باشه به دلائل متعدد.

این چند روزه به همراه اقوام رفته بودیم شمال و فقط هم بخاطر سرکار همسر من باهشون رفتم .چون وقتش رو نداشتم و کلی هم به کارم لطمه زده ولی گفتم برای روحیه اش خوبه و از طرفی هم غرر نمیزنه که منو جایی نمیبری.

 در طول مسافرت همیشه با اقوام بودیم و بحمدالله از غرر زدن ها و گیردادن های بیخودش راحت بودم.اما باز جاهایی اخلاق بد خودش رو نشون میداد.

تو این مسافرت فهمیدم متاسفانه اندازه یک بچه ده ساله هم شعور و درک نداره که کلی اون روز غصه خوردم.چرا این حرف رو میزنم؟

رفته بودیم تلکابین چالوس و قرار هم بود سوار بشیم هر چند قیمتش نسبتا زیاد بود اما مهم نبود و ارزش داشت.دو خط مجزا برا تلکابین بود که یکی بهتر از دیگری بود اما با یک قیمت.

اما متاسانه بسیار بسیار شلوغ بود و شما حتما خودتون تشریف بردید و میدونید.مسلما دو تا سه ساعتی باید تو صف وایمیسادیم تا نوبت برسه.اما اون خط دومی که کمی بدتر بود خلوت بود که البته اونم یک ساعتی صف داشت.

وقتی شلوغی صف رو دیدیم همگی منصرف شدیم از سوار شدن و حتی تو جمع ما یک بچه ده ساله بود و کلی شوق سوار شدن داشت اما به راحتی با توضییحات پدر و جمع قانع شد که نمیشه با این شلوغی سوار شود و هیچ ناراحتی نشان نداد و شاد و خندان رفت.

اما متاسفانه سرکار همسر ما تو اون جمع فامیلی گیر داده که باید سوار بشیم و من گفتم بابا سه ساعت چطور وایستیم صف؟بیا با اون دومیه که خلوته بریم اما ایشان با عصبانیت تمام گیر دادند که نه خیر همین اولی و لا غیر.

بالاخره اقوام هم صحبت کردند که خیلی شلوغه و الاف میشید و یکی هم گفت تابع جمع باش و...تا به زور بیخیال شد اما چه راضی شدنی؟اخم ها تو هم و با عصبانیت رفت  و با منم که حرف نمیزد.

البته میدونم علت اصرارش به سوار شدنش چی بود چون خوب میشناسمشون.فقط از روی حسادت بود و میخواست بیاد به جاریش و دوستاش بگه و هیچ هدفی جزء این نداشت و دنبال لذت بردن از طبیعت و...نبود.بالاخره هشت ساله با همیم و به روحیه اش آشنام.

اوج مصبت اینجا بود که قرار شد بعد نماز صبح که جاده چالوس خلوته برگردیم و من که نماز بیدار شدم سرکار همسر رو هم خواستم بیدار کنم و چند باری که صدا کردم دو سه باری هم با دست بیدار کردم که در بسیار آرام بود اما ایشان وقتی بیدار شدند با عصبانیت که دستم رو از جا کندی و صدبار محکم زدی و... گفتم بابا دو یا نهایت سه باری با دست آروم بیدار کردم و همه بیدار شدند غیر شما که زشته اما ایشون...

تو ماشینم که همش خواب بودند و منم رانندگی میکردم.مقداری هم تخمه بود که در پلاستیک بود و گفتم سرکار همسر لطف کن در پلاستیک رو باز کن و جلو من بزار که من حوصلم سر نره و جاده چالوسم که میدونید چه اوضاعی داره و خودم نمیتونستم اینکار رو بکنم.

وقتی ازشون درخواست کردم میدونید چی گفت؟

گفتن به من چه!!! نخور مجبور که نیستی و... بله میدونم اینا نشانه دوست نداشتنه که البته دو طرفه است.

برادرم که همراه ما تو یه ساختمان هست و هر دو ما در شهرستان هستیم خانه یکی از اقوام بود و زنگ زد که رسیدی بیا دنبال ما با هم بریم خونه اما سرکار همسر میزد به دستم که نه خیر لازم نیست بریم دنبالشون و مگه نوکریم و...

خسته بود و نمیدونم چرا اما هیچ عصابی نداشت و منم ناراحت شدم و گفتم شما کارتون نباشه و خودم میدونم چکار کنم و ...خلاصه بحث بالا گرفت که متاسفانه با دست زد صورتم.البته بار اولش نیست کلا اخلاقش همینه که با زدن تخلیه میکنه خودش رو.شایدم باورتون نشه یه زن دست رو شوهرش دراز کنه اما باور کنید و این کارش اوج غم منو به دنبال داره که همسرم باید انقدر فهم نداشه باشه که دست رو شوهر بلند نکنه.همه جا بر عکسه.(البته کتک زدن نه ها.انقدر بی ارزه نیستم که اجازه بدم اینکار رو بکنه اما در حد کم هست)

از شدت ناراحتی سرم داره میترکه.

شاید که نه حتما با خودتون میگید اینطور که نمیشه مطمئنا منم مشکل دارم که سرکار همسر اینطور عمل میکنه! اما نه خدا میدونه من اصلا برخورد بدی ندارم و قبلا هم گفتم اوج عصبانیت من بلند حرف زدنه.از طرفی هم همه تلاشم اینه که آتو ندم دستشون و یا کاری نکنم عصبانی بشه چون میدونم تا یه هفته باید عزا بگیره و یک عمر حرفش رو بشنوم.

اینم مسافرت ماست.ای کاش لیاقت این مسافرت ها و خوبی ها رو داشت.

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۱۸
مرد تنها