از زندگیم خیلی خسته شدم
با سلام
از دیروز که مادر خانم رفتند سرکار همسر حال و حوصله نداره.
دیشب شام نداشتیم و نخوردم.
ظهر غذای مانده روزهای قبل که اصلا کیفیت نداشت رو خوردیم.
امشب هم شام نداریم و الان حسابی گرسنه ام.
سر درد شدیدی دارم.
سرکار همسر حدود 4 عصر رفتند بیرون و 6 برگشتند.ناهار که خوردیم هیچ ظرفی رو نشستند و وقتی از بیرون اومدند شروع کردند دعوا که چرا ظرف ها رو نشستی.
من هم که بسیار خسته بودم یک ساعتی خوابیده بودم.
آقا زاده هم که از صبح بیدار بود و ظهر هم نخوابیده بود حسابی خسته بود و خوابش که می اومد بهانه میکرد و شامم که نداشتیم و خودم رفتم براش نمیرو درست کردم.
سرکار همسر از زمانی که رسیدند فقط دراز کشیدند.
الان هم دقیفا یک ساعت(واقعا عرض میکنم و غلو یا شوخی نمیکم)میشه که با دوستشون تلفنی دارند صحبت می کنند.
از زندگیم خیلی خسته شدم خیلیییییییی...
تا حالا خیلی آرزوی مرگ کردم اما خدا دوست داره حالگیری کنه و همش زجر بکشم.
حتما تقاص کاری رو پس میدم خودم نمیدونم.
ولی دعا کنید راحت شم واقعا دیگه این دنیا رو دوست ندارم.