رنجنامه های مرد متأهل

دلنوشته ها و درد و دل هایی که هیج کجا غیر از اینجا نمی توانم بیان کنم.

رنجنامه های مرد متأهل

دلنوشته ها و درد و دل هایی که هیج کجا غیر از اینجا نمی توانم بیان کنم.

رنجنامه های مرد متأهل

با سلام
گفتم با کسی که نمی توانم درد و دل کنم و از مشکلات و تنهایی هایم بگویم.لذا آمدم اینجا تا خودم را تخلیه کنم.
نظرات رو چون فرصت نمیکنم بدون پاسخ تایید میکنم و یا مختصر پاسخ میدم لذا خرده نگیرید.
تنهایی های من پایانی ندارد
از دیروز تا فردا بر بوم دل تنهایی را نقش زده ام
تنهایی را ستوده ام
تنهایی را بوییده ام
تنها یی را در کنج دل نهاده ام
و اکنون از تنهاییهای دل می نگارم

آیدی کانال : https://t.me/rangnamee
یا : @rangnamee

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی تلخ» ثبت شده است

با سلام

از دیروز که مادر خانم رفتند سرکار همسر حال و حوصله نداره.

دیشب شام نداشتیم و نخوردم.

ظهر غذای مانده روزهای قبل که اصلا کیفیت نداشت رو خوردیم.

امشب هم شام نداریم و الان حسابی گرسنه ام.

سر درد شدیدی دارم.

سرکار همسر حدود 4 عصر رفتند بیرون و 6 برگشتند.ناهار که خوردیم هیچ ظرفی رو نشستند و وقتی از بیرون اومدند شروع کردند دعوا که چرا ظرف ها رو نشستی.

من هم که بسیار خسته بودم یک ساعتی خوابیده بودم.

آقا زاده هم که از صبح بیدار بود و ظهر هم نخوابیده بود حسابی خسته بود و خوابش که می اومد بهانه میکرد و شامم که نداشتیم و خودم رفتم براش نمیرو درست کردم.

سرکار همسر از زمانی که رسیدند فقط دراز کشیدند.

الان هم دقیفا یک ساعت(واقعا عرض میکنم و غلو یا شوخی نمیکم)میشه که با دوستشون تلفنی دارند صحبت می کنند.

از زندگیم خیلی خسته شدم خیلیییییییی...

تا حالا خیلی آرزوی مرگ کردم اما خدا دوست داره حالگیری کنه و همش زجر بکشم.

حتما تقاص کاری رو پس میدم خودم نمیدونم.

ولی دعا کنید راحت شم واقعا دیگه این دنیا رو دوست ندارم.

۵۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۲ ، ۲۱:۱۴
مرد تنها

مرد تنها

با سلام

یادتونه پنج روز پیش تو پستی گفتم مادر خانمم اومده و علت ناراحتیم رو گفتم؟(اینکه میان چند روز میمونند و بعد بجای تشکر از من بد میگن و میرن)

امروز ظهر که از کار اومدم متوجه شدم میخوان برن و من حدود ساعت دو رسیدم.در ضمن من بعد نماز صبح تا ظهر  بیدار بودم و دیشبشم دیر خوابیده بودیم چون برده بودمشون گردش و حدود یک نیمه شب برگشتیم.

خب من وقتی رسیدم طبیعیه خیلی خسته باشم بیشتر از 5 ساعت شبش نخوابیدم و از صبح هم سر کار بودم، وقتی اومدم خونه شنیدم میخوان برند شهرشون و من بهشون گفتم حالا زوده یکی دو روز دیگه هم بمونید بعد برید و گفتند نه 5 روزه موندیم بسه.خلاصه ما حسابی تعارف کردیم.

اما دیگه ساکت بودم و نشستم تلوزیون نگاه کردن چون واقعا خسته بودم.انقدر خسته بودم که بعد غذا همین که کمی دراز کشیدم استراحت کنم دو دقیقه نشد خوابم برد.

اینا مقدمه بود اینو بگم که قبلا گفتم این خانواده فرهنگ و فهم پایینی دارند و وقتی میان بجای تشکر کلی بد میگن و طلبکارم میرند.

چون ظهر که رسیدم بعد از چند دقیقه سرکار همسر اومدند گفتند چیه باز اخم کردی و ناراحتی؟بعد دوباره اومد گفت مادرمو خواهرم میگن چرا شوهرت اخم کرده ما دیگه حتما میریم و ...

سرکار همسر هم با عصبانیت تمام اومده آهسته میگه بیا بازم فراریشون دادی.

گفتم بابا من که کاری نکردم و اخم نکردم فقط خسته ام همین.شما صبح اگه تا 9 خواب بودید من بعد نماز صبح دارم جون میکنم خستم.

در ثانی دوستان خیلی جالبه که چطور اینها 5 روزه اینجان من اخم نکردم و ناراحت نبودم حال که دارن میرن من اخم کردم و مقصر هستم.

به سرکار همسر گفتم این اخم من که الان به نفع شماست چون دارن میرن اخم من یعنی ناراحتی از رفتنشون و نشونه اینه که دوست دارم بمونند.چطوره که اینا هر وقت موقعه رفتنشون میشه یادشون میفته من اخم کردم که جواب نداد.(باور کنید یک کلام نگفتند خسته نباشید و آبی چیزی بیارن.اصلا)

تازه بر فرض هم من اخم کردم اینا که دارن میرن میدونند نباید من اخم کرده باشم بلکه باید خوشحال باشم،پس باید براشون سوال بشه من چرا ناراحتم و بیان علت رو بپرسند که چیزی شده؟از چیزی ناراحتی؟اینا رو که نگفتند هیچ کلی ناراحت شدن که چرا من اخم کردم(در حالی که گفتم به جون خودم فقط خسته بودم اونم خیلی معمولی)

خلاصه بعد از پنج روز احترام کردن و کلی چرخوندشون تو شهر رو و... اینطور تشکر کردند رفتند.طبق روال گذشته!

مصیبت بعد از این تازه شروع میشه.وقتی بردیم رسوندیم ترمینال سرکار همسر شروع کردند گریه کردن که من تنها شدم و رفتن مادرم.خوب اینو حق میدم بالاخره مادرشون و دلتنگ میشند.

اما از ساعت سه و نیم که رسیدیم خونه از یه طرف سرکار همسر گریه می کنند و از طرفی هم آقا زاده، منم که حسابی خسته بودم، و قبلش پنج دقیق هم خوابم نبرد چون باید میرفتیم ترمینال.

گریه های سرکار همسر هم بدون حاشیه و آرام نیست و شروع کردند از من ایراد گرفتن که چرا نمیریم شهر خودمون و چرا اینطور رفتار میکنی و...از طرفی هم آقا زاده خسته و خوابش میاد و گریه میکنه و ایشان کاری به بچه ندارند .

تا 7 ایشون همینطور غرر زدند و گریه کردند بچه هم به زور خوابش برد.

الانم سرم حسابی درد میکنه.

خیلی بدبختم بخدا.

۷۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۲ ، ۱۹:۴۷
مرد تنها

با سلام

یکی از موقعیت های بد در زندگیم وقتیه که مادر خانمم میاد.نه بخاطر اینکه خرجی و... نه اصلا,چون مهمان حبیب خداست و روزیش رو با خودش میاره و منم بهش خیلی اعتقاد دارم.

علت اینه که از دو روز قبل سر کار همسر شروع می کنند به خونه تکانی و تمییز کردن خانه.چرا که مادر بد اخلاق و متاسفانه بی فرهنگی دارند که اگر هر ایرادی ببینه دخترش رو دعوا و می کوبه و کمترین شخصیتی رو برای دخترش قائل نیست لذا سرکار همسر از ترس مادرش دو روز کار میکنه و چون قبلش کوتاهی میکنه و اهمیتی نمیده مجبوره یکی دو شبه جبران کنه.

خوب در این وضعیت ایشان عصبانی هستند و دعواشون بیشتر میشه و منم باید کارام رو کمتر کنم تا ایشان رو کمک کنم.کارایی که که اگر به موقع انجام میداد انباشته نمی شد.

ایشان زودتر از ده صبح هیچ وقت بیدار نیستند و بعضی روز ها تا ساعت 12 و 1 جدید قبلا خواب بودند.

خوب مشکل به اینجا کاش ختم بشه چون وقتی مادر خانم منزل ما هستند جالبه بدونید با هم دعوا زیاد می کنند و مادرشون زیاد غرر میزنه و اشکال تراشی میکنه و سرکار همسر هم که آتیشی میشند دنبال بهانه گرفتن از من هستند تا دعوا بکنند و تخلیه کنند.

وقتی هم چند روز اینجا هستند و بعد میرند منزلشون پشت سر من زیاد حرف میزنند از جمله اینکه من مثلا مدتی که اینجا بودند ساکت و اخمو بودم و یا فلان جا تعارف نکردم یا فلان کار رو نکردم و...(که باور کنید اینطور نیست،فقط کلا آدم آروم و ساکتی هستم)

باور کنید هیچی بدتر از بی فرهنگی و درک ضعیف یک خانواده نیست.

یادمه یه بار که قبلا اومده بودند خونه ما، آقا زاده ما که چند ماهه بود یه شب خیلی گریه می کرد و من یه اطاقی دیگه بودم و مادر زن و خواهر زن و خانم یه اطاق دیگه.آقا زاده ما مریض بود و بهانه می کرد و متاسفانه اعصاب مادر و خواهرش خورد شده بوده و به خانم ما گیر داده بودند که اینم بچه اس تو داری گیجمون کرد و...(سرکار همسر بعدا گفتند جریان رو)

یادم نمیره خانم هم عصبانی اومدند از خواب بیدارم کردند که چرا بچه رو ول کردی سر ما و با عصبانی زد تو صورتم.وای خدای من چرا؟مگه من کاری کردم؟حرف بدی زدم؟خودشون بچه رو برده بودند پیش خودشون.

بچه رو گرفتم بغل ده دقیقه ای بغل کردم و راه رفتم و محبت کردم خوابش برد.

دعا کنید دو سه روزه بخیر بگذره.

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۳:۱۷
مرد تنها

سلام

امروز سرکار همسر وقت دکتر داشتند دیشب سپردند حتما دیر سرکار برم تا برسونمشون مطب.

ما هم گفتیم باشه و چشم.

صبح یک ساعتی دیر به کار رفتم و سرکار همسر رو به مطب رسوندم و رفتم.

ظهر که برگشتم پرسیدند چرا یه اس ندادی بپرسی چی شد؟گفتم اس دادم اتفاقا.

گفت چرا ندیدم پس؟رفت سمت مبایل که هر چی گشت پیدا نکرد.تا بعد چند دقیقه گشتن و زنگ زدن به گوشیش گفت از ماشین که پیدا شدم حس کردم چیزی افتاد پس مبایلم بوده.اینجا بود که فهمید مبایلش گم شده.

سرکار همسر به طور عادیش هم ترسناکه حالا ببنید با این موضوع چه وضعی پیدا میشه.

جالبه بدونید این سومین یا چهارمین مبایله که ایشون گم کردند که یک موردم تو کیفش آب ریخته شد و کل مبایل سوخت و از بین رفت.

یعنی سالی یک مبایل ایشون از بین بردند و بیشتر از ده بار تا حالا تو جاهای مختلف جا گذاشتند و چند باری هم بخاطر بی دقتی خراب کردند و بردم تعمییر کردم.

مثلا یه بارم که از ماشین پیاده شد و اومد خونه گفت مبایلم نیست ولی تو ماشین دستم بود وقتی رفتم بیرون دیدم از ماشین پیاده شده افتاده زمین و ماشین هم اومده از روش رفته و داغون کرده و قاب و محتویات غالبا تعویض شد.

نمیدونم واقعا همه خانم ها براشون این طبیعیه؟

یاد خاطره 8 سال پیش افتادم بزارید تا بحث داغه بگم:

یادم نمیره ماه عسلم که رفته بودیم مشهد هر دو تا از حلقه هاش رو موقعه وضو گرفتن دراورده بود و تو سرویس بهداشتی جا گذاشت و وقتی فهمید زود برگشت که برده بودند و هیچ وقت هم پیدا نشد که به قیمت امروز نزدیک دو سه ملیون میشد.

اما من خدا میدونه کمترین دعوا رو نکردم و برعکس دلداریش دادم و گفتم غصه نخور حتما پیدا میشه و شاید بردنش وسایل گمشده.

همش میگفت برگردیم شهرمون چی بگم وقتی حلقه ها نیست و آبروم میره و ...

گفتم غصه نخور بدون اینکه کسی بفهمه میرم برات دوباره میخرم و همین کار رو هم کردیم و الانم که هست هیچکی خبر نداره.

برگردیم به اتفاق امروز.خلاصه شروع کرد ناراحتی کردن و گفت پاشو بریم سر کوچه ببینم مبایل اونجاست؟

گفتم سرکار همسر الان 4 یا 5 ساعتیه گذشته و مسلما نیست و تا حالا یا زیر ماشین مونده یا بردنش و منم خسته بودم تازه رسیده بودم و از گرسنگی داشتم جون میدادم.

بعد گفتم چرا دقت نمیکنی؟این چندمین باره که گوشتیت رو گم و چند باری هم خراب کردی.(همه این حرف ها رو با زبان کاملا خوش و بدون داد و فریاد گفتم)

اما ایشون باز شروع کردند به داد و فریاد و کاملا طلبکار شدند.منم گفتم بابا به جای اینکه من طلبکار باشم و ناراحت بشم شما ناراحتید و منو دعوا میکنید؟ادامه دادند و سرم داد میزد و غرر میزد و منم مثل همیشه سکوت و با آرامش جواب میدادم.

خلاصه بعدش رفتند و دیدند نیست ناراحت برگشتند.

حالا ناهار چیه؟ آبگوشت گذاشتند و انقدر سر نزدند به گاز که کل آبش فقط یه کاسه شده بود و یک سیب زمینی بسیار کوچک(چون نگفته بودند بخرم)منم که صبحونه نخوردم دیشبم کمی نون و پنیر خوردم و دیروز ناهار هم نذاشته بودند.

دیدم اگه جواب شکم رو ندم باید راهی بیمارستان بشم که جاتون نمیدون خالی یا پر نون و ماست رو زدم تو رگ.

البته نمیدونم چرا من انقدر دل نازکم و شاید ضربه همینو میخورم.چون دوباره عصری رفتم بیرون و چون دیدم سرکار همسر خیلی ناراحته دلم براش سوخت خواستم براش مبایل بخرم که دیدم قیمت ها بالاست و منم فعلا جیبم خالیه.

خلاصه نمیدونم با این بی دقتی ها و بعد طلبکاریش به جای عذر خواهیش چکار کنم؟و میدونم ادامه داره و درست بشو هم نیست.

خدابا...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۰۲
مرد تنها