بخاطر اسباب بازی
امروز سرکار همسر با آقا زاده جانم ساعت 4:30 رفتن بیرون و منم حدود 3 از سر کار برگشتم و مریض حال و خسته بودم.
ناهار که خبری نبود و منم چیزی نگفتم چون اگر حرفی بزنم میگه چقدر بهم گیر میدی و ولم کن و... و البته عادت هم کردم به غذا درست نکردن هاش و یا غذا های الکی درست کردنش.
وقتی میخواست بره بهم گفت اسباب بازی های بچه که تو خانه ریخته بود جمع کن.یه مقدار آجر و چرخش بود.
بعد از رفتنشون من خوابیدم چون کسالت داشتم و بعد که بیدار شدم گفتم یه دوشی هم بگیرم و بعد نمازمم که حال نداشتم زود بخونم بعد حموم خوندم و بعد سرکار همسر رسید.
وقتی رفتم آیفون رو بزنم دیدم اسباب بازی ها رو کلا فراموش کردم و دونستم بیاد شری بپا میکنه اما خوب دیگه دیر شده بود.
وقتی اومد از دور اسباب بازی ها رو دید بدون سلامی و... داد زد ...اسباب بازی ها رو جمع نکردی؟
گفتم نه اصلا حواسم نبود و خواب بودم و بعدم حموم.شروع کرد دعوا که چقدر میخوابی و ما رفتیم بیرون تو با خیالت راحت خوابیدی؟
گفتم کار یک دقیقه هم نیست جمع میکنم.
اما تا یک ساعت تمام دعوا کرد و غرر زد و منم فقط ساکت بودم.
شامم جاتون پر نون و پنیر خوردیم.