بسم الله
یادمه دنبال مورد بودم که یکی از دوستان دختری رو معرفی کرد و من هم وقتی خصوصیاتش رو شنیدم راغب شدم مادرم رو بفرستم تا ببینه چطوره.
اما رفیقم گفت وضع مالی خوبی ندارند و پدرش هم کمی مریض حاله.
گفتم ایراد نداره حالا بریم ببینیم چی میشه.
وقتی مادرم تماس گرفتند قرار گذاشتند و رفتند و مادرم پسندید و خودم هم که رفتم صحبتی کردم و جلسه اول پسندیدم چون محجبه و اهل نماز و مومن بود.
جلسه دوم هم رفتم و اونم مثل جلسه اول خوب بود.البته خیلی صحبت نکردیم چون کلیات به هم میخوردیم مشکلی ندیدم.
بعد که پدرش رو دیدم متوجه شدم وضعیت جسمانی خوب ندارد و چیزی شبیه عقب مونده ها هست که البته به دلایلی اینگونه شده بود.وضع مالی بدی هم داشتند که همین دو دلیل اساسی باعث مخالفت شدید پدر و مادرم شد.
اما من واقعا دلم برای خانمم سوخت هم بخاطر وضع مالیش و هم بخاطر پدرش و گفتم چرا باید یک دختر خوب و مومن بخاطر این دو مشکل نتواند زندگی خوبی داشته باشد.
اما بزرگترین اشتباه زندگیم همین بود و به قول معروف اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم.
این خانم از ابتدا در خانواده فقیر بوده و پدرش این وضعیت رو داشته و فشار زندگی روی مادرش بوده و مادر هم یه زن ساده و عصبی بوده که به قول خانمم تا 20 سالگی فقط در منزل دعوا و فریاد بوده.
در نتیجه من با خانمی ازدواج کردم که 20 سال با شرایط بد زندگی کرده و اعصابش به هم خورده و دارای افسردگی بوده.
اما همه اینها از ما پنهان بود و ما ظاهر را می دیدیم و وقتی من دختر را که تحصیل کرده و مذهبی میدیدم و دارای ایمان ،هیچ وقت چنین احتمالی را نمی دادم که چه گذشته ای داشته باشد و چگونه به روحیاتش ضربه زده خورده است.
خلاصه هر چه بود گذشت و نفهمیدیم و ازدواج کردیم.